مؤلف: محمدرضا افضلی




 
با تو قلماشیت خواهم گفت هان *** صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان
مر تو را هم زخم کآید ز آسمان *** منتظر می‌باش خلعت بعد آن
کآن نه آن شاه است کت سیلی زند *** پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه بها *** سیلی‌ای را رشوت بی‌منتها
گردنت زین طوق زرین جهان *** چست در دزد و ز حق سیلی ستان
آن قفاها که انبیا برداشتند *** زآن بلا سرهای خویش افراشتند
لیک حاضر باش در خود‌ای فتی *** تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خلعت را برد او باز پس *** که نیابیدم به خانه هیچ کس

هر آسیبی که از آسمان به تو می‌رسد و هر ابتلایی که از جانب خداوند تو را فرو می‌گیرد، منتظر باش که به دنبال آن خلعتی به تو خواهند داد و در هر ابتلای الهی، ارتقایی نهفته است. کمال آدمی از دل بلاها و ابتلاءها زاده می‌شود، چون حضرت حق آن پادشاهی نیست که به تو سیلی زند و به ابتلایی دچار سازد، ولی تاج و تختی استوار و مطمئن به تو نبخشد. تمام دنیا در نزد حضرت حق بال پشه‌ای بیش نمی‌ارزد. او در مقابل هر ابتلاء، عطایای بی‌پایان به بنده‌ی مبتلا می‌بخشد. با چابکی گردنت را از حلقه زریّن دنیا رها کن و از حضرت حق ابتلا دریافت کن. هر بلایی که بر سر پیامبران آمد و آن را تحمل کردند، به برکت آن بلاها سرافراز شدند. اما‌ای جوان! همواره آمادگی درونی داشته باش، تا آن بلا تو را در خانه‌ی دل پیدا کند. والا بلای الهی، عطایای ربانی را باز می‌گرداند و می‌گوید: چون آن بنده را در خانه‌ی دل خود نیافتم پس آن عطایا به مخزن اصلی آن باز می‌گردانم. «قلماشیت»، سخنان پریشان و بی‌نظم است.

گفت آن صوفی چه بودی کاین جهان *** ابروی رحمت گشادی جاودان
هر دمی شوری نیاوردی به پیش *** بر نیاوردی ز تلوین‌هاش نیش
شب ندزدیدی چراغ روز را *** دی نبردی باغ عیش‌آموز را
جام صحت را نبودی سنگ تب *** آمنی با خوف ناوردی کرب
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش *** گر نبودی خرخشه در نعمتش

در این قسمت مولانا از زبان صوفی سؤالی را مطرح می‌کند که از قدیم الأیام تا به امروز ذهن غالب مردمان را اعم از متفکّر و عامی به خود مشغول داشته است و آن این است که چطور می‌شد که دنیا همیشه به انسان‌ها روی خوش نشان می‌داد و نوشش به نیش، شادی‌اش به اندوه و فوزش به حرمان در نمی‌آمیخت؟ به قول صوفی، مگر چه می‌شد که این دنیا همیشه با آدمیان به مهر و لطف رفتار می‌کرد؟ هر لحظه اضطرابی پدید نمی‌آورد و با تحولات خود آدمیان را آزرده نمی‌کرد، شب، چراغ روز را نمی‌دزدید و همیشه روز بود و تاریکی جای روشنی را نمی‌گرفت؟ زمستان، باغ همیشه سرسبز را از میان نمی‌برد. جام تن‌درستی با سنگ تب شکسته نمی‌شد. اگر نعمت‌های پروردگار خالی از ناراحتی و شرّ بود از احسان و رحمت او چه چیزی کم می‌شد؟

تو مبین این واقعات روزگار *** کز فلک می‌گردد این جا ناگوار
تو مبین تخسیر روزیّ و معاش *** تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش
بین که با این جمله تلخی‌های او *** مرده‌ی اوییّ و ناپروای او
رحمتی دان امتحان تلخ را *** نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
آن براهیم از تلف نگریخت و ماند *** وین براهیم از شرف بگریخت و راند
آن نسوزد وین بسوزد‌ای عجب *** نعل معکوس است در راه طلب

قاضی به سؤال صوفی چنین پاسخ می‌دهد: تو به حوادث ناگوار روزگار که از گردش فلک به ظهور می‌رسد نگاه نکن. تو به تنگ آمدن رزق و سختی زندگی نگاه مکن، تو اصلاً به این قحطی و عوامل بیم و اضطراب توجه منما. بلکه به این نگاه کن که با وجود این همه تلخی‌هایی که از دنیا سر می‌زند، باز کشته و مرده‌ی آن هستی و هیچ از آن پروا و حذر نمی‌کنی. بدان که امتحان‌های تلخ الهی رحمتی از رحمت‌های حضرت حق است. در حالی که حکومت بر دو شهر مهم مرو و بلخ عذاب است. برای مثال، حضرت ابراهیم خلیل از ابتلاء و آزمایش الهی نهراسید بلکه به آتش امتحان الهی اندر شد و سالم ماند. اما ابراهیم ادهم از شکوه و جلال حکومت گریخت اما در آتش عشق الهی سوخت. عجیب است که ابراهیم خلیل نمی‌سوزد، اما ابراهیم ادهم می‌سوزد. اینان در راه طلب و کشش الهی نعل وارونه زده‌اند. راه‌های مختلف برای رسیدن به کمال نیز وجود دارد، زیرا: الطرق الی الله بعدد انفس الخلائق».

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول